قدرت ازنگاه فردریش هگل:
سازش میان آزادی فرد و قدرت دولت، برجسته ترین بعد نظام فلسفی هگل است که بعد از شکل گیری “دولت” محقق می شود. مبنای اصلی فلسفه هگل این است که “آنچه عقلی است، واقعی است و آنچه واقعی است عقلی است”. به این معنا که هر آنچه وجود دارد، ازجمله دولت تجسم عقل بوده و آنچه به تمامی نمودهای محض نفوذ می کند، اصلی عقلی است که به نهادهای سیاسی معنا می دهد. دولت یک کل انداموار است که هیچ بخش آن بدون بخش های دیگر معنا ندارد، دولت ساختار کاملی است که کیفیت آن قبلاً تعیین شده است، آن را فقط باید فهمید نه آن که در آن دخل و تصرف کرد .
هگل برای توصیف فرایند تکوین دولت از “دیالکتیک” استفاده میکند. اگر سه پایه نهایی او یعنی “خانواده”، “جامعه مدنی” و “دولت” را در قالب دیالکتیک بیان کنیم، خانواده، یگانگی (unity) ،جامعه مدنی، جزئیت(particularity) و دولت، کلیت universality نامیده می شود که به ترتیب همان نهاد، برابر نهاد و هم نهاد است. خانواده به مثابه ذاتیت بلاواسطه روح (یعنی نخستین جایگاهی که روح در آن واقعیت می یابد) خصوصیت مشخص اش عشق است. از این رو، دریک خانواده، یک خصوصیت روح، خود آگاه ساختن فرد در درون این یگانگی به مثابه جوهر مطلق خویش است. در نتیجه این آگاهی ، فرد در یک خانواده دیگرشخص نیست، بلکه یک عضو است. جامعه مدنی نوع اسفل دولت است زیرا براساس نیازهای مادی فردی تشکیل می یابد. و لیکن این نیازها در مقایسه با نیازهای خانواده کمتر خود خواهانه اند، زیرا برای نیل به اهداف خود، با سایر اعضاء هماهنگ هستند. به عبارتی خواسته آنها تنها در صورت احترام به خواسته های دیگران قابل حصول است. لذا، جامعه مدنی به صورت یک کل که رابطه ای انداموار میان اجزاء آن برقرار باشد، نیست. بلکه دربردارنده مجموعه ای از اعضای خود بسنده است که به صورت ناقص به وابستگی متقابل خود آگاهی دارند. به عبارتی جامعه مدنی نهادی است واسط فرد و قدرت دولت. نهایتاً در درون دولت است که یگانگی خانواده و جزئیت مدنی مستحیل می شوند، زیرا دولت کلیت برتر و تجسم عقل است.
هگل در فلسفه خود سعی در برقراری آشتی میان میل فرد به آزادی و قدرت دولت برای صدور فرمان های مطاع دارد. در درون دولت «آزادی و ضرورت» در هم ادغام می شوند و هر فرد ضمن متحد ساختن خود با همه افراد دیگر، از خویشتن نیز فرمان می برد و همچون گذشته فردی آزادی باقی ماند. این نوع نگرش به مقوله آزادی در اندیشه هگل نهایتاً توجیهی فلسفی از قدرت است. بنابراین آزادی فرد، مستقل از دولت، در قاموس فلسفی هگل معنایی ندارد و فرد تنها زمانی که از دولت به عنوان تجسم عقل و کلیت برتر اطاعت می کند، شهروندی آزاد مستقل خواهد بود.
قدرت ازنگاه کارل مارکس:
مارکس روش دیالکتیکی را از هگل به ارث برد، و لیکن به جای عنصر ایده آلیستی هگل یا طرح دولت به عنوان تجسم عقل و کلیت برتر، نیروی اقتصادی و تولیدی را نیروی محرک تاریخ میدانست. درواقع، متافیزیک مارکسیسم، ماتریالیسم و مادی گراست. در فلسفه هگل بتدریج ازطریق کشمکش اندیشه و جریان های مسلط فکری در مراحل گوناگون، روح جهانی در فرایند دیالکتیکی خود را آشکار میکند. اما در دیالکتیک مارکس کشمکش میان طبقات اجتماعی است. کشمکش میان طبقه حاکم یا نهاد (تز) و طبقه محکوم یا برابر نهاد (آنتی تز) منجر به ایجاد جامعه ای جدید به عنوان همنهاد (آنتی تز) می شود. از درون این سنتز جدید، مجدداً نهاد یا تز دیگری سر بر می آورد که برابر نهاد خود را در طبقه زیر سلطه ایجاد میکند و باز از کشمکش آن دو، جامعه نوینی شکل می گیرد. بنابراین، این فرایند تا آنجا ادامه می یابد که طبقه ای به قدرت برسد که حاوی منافع کل بشریت است. طبقه حاکم همان بورژوا است که محصولات تولیدی را به خود اختصاص می دهد و طبقه محکوم ، طبقه تولید کننده است که به عنوان طبقه کارگر و زحمتکش نیز مطرح می شود. هرچه کارگر بیشتر تولید می کند، خودش به کالای ارزانتری تبدیل می شود و… شئ (ابژه) که کارتولید می کند، یعنی محصول کار در برابر کار به عنوان چیز بیگانه و قدرتی مستقل از تولیدکننده قرار می گیرد. این بیگانگی کارگر از محصولی که خود می آفریند، نه فقط به این معنا ست که کارش تبدیل به یک شئ و ابژه شده ، بلکه این مفهوم را دربردارد که کارش در خارج و مستقل از او،به عنوان چیزی بیگانه با او وجود دارد و قدرتی است که مستقلاً دربرابر او قرار میگیرد. نتیجه بیگانگی کارگر از محصولش، بیگانگی انسان از انسان است.
هگل در پدیدارشناسی روح مفهوم (Entfremdung) یا بیگانگی را طرح کرده بود و معتقد بود زمانی آگاهی خود را از این بیگانگی می رهاند که دریابد آنچه ظاهر شده طرح اندازی خودآگاهی بوده، یعنی آگاهی در بنیادش، خودآگاهی است و خودش را مد نظردارد. درنتیجه با نفی وجود ابژه ها که خود به منزله نفی آگاهی هستند، این باور شکل می گیرد که ابژه ها چیزی نیستند مگر آگاهی ازخودبیگانه یاشئ واره. مارکس در مقابل ادعا کرد که ابژه ها وجود دارند، اما آگاهی آنها را به صورت شئ و روابط میان اشیا را چون رابطه هایی واقعی و مستقل از خود میشناسد. هگل جهان عینی و واقعی را به جهان ذهنی و تخیلی تبدیل کرد و آگاهی را از خود بیگانه کرد و با انکار وجود مستقل ابژه ها، انسان را به ذهن تنزل داد و ذهنی گرایی را شکل داد و مارکس در مقابل سعی در اثبات عینی بودن ابژه ها داشت. بهر حال مارکس با طرح تضاد میان طبقه سرمایه دار و کارگر و ایجاد شکاف میان آن ها که نهایتاً منجر به انقلاب می شود، رسالت تاریخی طبقه پرولتاریا را متذکر میشود که نه به عنوان یک طبقه استعمارگر بلکه به عنوان منجی کل بشریت به منحصه ظهور می رسد.
منابع:
۱.نوذری،حسینعلی،(۱۳۸۸)،صورتبندی مدرنیته و پست مدرنیته،چ۳، تهران:انتشارات نقش جهان
۲.نگری،آنتنیو،(۱۳۸۶)،فوکو،مارکس ومقاومت،مترجم:رضا شفیق زاده،تهران:انتشارات گام نو.
۳.نش،کیت،(۱۳۸۸)،جامعه شناسی سیاسی: جهانی شدن ،سیاست ،قدرت ، مترجم؛ محمد تقیدلفروز ، چ۷، تهران: نشرکویر
۴.جنکینز،کیت،(۱۳۸۷)، بازاندیشی تاریخ،مترجم؛حسینعلی نوذری، تهران:انتشارات نقش جهان.
با سلام جهت استفاده از مطالب صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد و لطفاً لينك ما را در وبلاگ يا وبسايت خود قرار دهيد و به دوستان خود معرفي نماييد باتشكر - مديريت وبلاگ
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.